&داستان دوستان&
امام زمان(عج) در حرم حضرت مسلم (ع)
به مناسبت شهادت حضرت مسلم و برای نشان دادن بلندی مقام و مرتبه آن حضرت، حکایتی را که حاجی نوری در کتاب «نجم الثاقب» نقل نموده، می آوریم.
ایشان مینویسد: شیخ عالم فاضل، شیخ باقر کاظمی، نجل عالم عابد شیخ هادی کاظمی معروف و آل طالب، نقل میکند: مرد مؤمنی بود از خانوادهای معروف به آل رحیم که او را شیخ حسین رحیم میگفتند. و همچنین عالم فاضل و عابد کامل، مصباح الاتقیاء شیخ طه از آل جلیل و زاهد عابد بیبدیل شیخ حسین نجف که هم اکنون امام جماعت مسجد هندی نجف اشرف و در تقوا و صلاح و فضل، مقبول خواص و عوام است نقل نموده که شیخ حسین مزبور، مردی پاک طینت و فطرت بود و از مقدسین مشتغلین به شمار میرفت. ایشان مبتلا به مرض سینه بود و هنگام سرفه با اخلاط سینهاش، خون بیرون میآمد و با این حال در نهایت فقر و پریشانی زندگی میکرد و مالک قوت روز نبود، او غالب اوقات نزد اعراب بادیهنشین که در حوالی نجف اشرف ساکنند، میرفت و برای گذراندن زندگی و کسب قوت لایموتی، هر چند که جو باشد میگرفت. او با این مرض و فقر، دلش به زنی از اهل نجف تمایل پیدا کرد و هر چند او را خواستگاری مینمود به جهت فقرش خانوادهی آن زن قبول نمیکردند، و از این جهت نیز در هم و غم شدیدی بود.
و چون مرض و فقر و مأیوسی از تزویج آن زن، کار را بر او سخت نمود، تصمیم گرفت عملی را که در میان اهل نجف معروف است انجام دهد که هر که را امر سختی روی دهد، چهل شب چهارشنبه به رفتن به مسجد کوفه مداومت نماید که لا محاله حضرت حجت «عجل الله فرجه» را به نحوی که نشناسد ملاقات خواهد نمود، و مقصدش به او خواهد رسید.
مرحوم شیخ باقر نقل کرد که شیخ حسین گفت: من چهل شب چهارشنبه به این عمل مواظبت کردم، شب چهارشنبه آخری فرارسید و آن شب تاریکی از شبهای زمستان بود، باد تندی میوزید که به همراه آن اندکی باران میبارید و من در دکهای که داخل مسجد است نشسته بودم، و آن دکه شرقیه مقابل در اول واقع است و کسی که داخل مسجد میشود طرف چپ او واقع میگردد.
من به جهت خونی که از سینهام میآمد و چیزی نداشتم که اخلاط سینه را در آن جمع کنم و انداختن آن در مسجد هم جایز نبود، نمیتوانستم وارد مسجد شوم و چیزی هم نداشتم که سرما را از خودم دفع کنم، به همین سبب در آن دکه نشسته بودم، دلم تنگ، و غم و اندوهم زیاد شد و دنیا در مقابل چشمم تاریک گشت و فکر میکردم که شبها تمام شد و این شب آخر است، ولی نه کسی را دیدهام و نه چیزی برایم ظاهر شده، و این همه مشقت و رنج عظیم بردهام و بار زحمت و خوف بر دوش کشیدهام، چهل شب است که از نجف به مسجد کوفه میآیم و در این حال جز یأس برایم نتیجه ندارد، و من در کار خود متفکر بودم، و در مسجد احدی نبود، و آتش روشن کرده بودم و به جهت دم کردن قهوهای که با خود از نجف آورده بودم و به خوردن آن عادت داشتم و بسیار هم کم بود. ناگاه شخصی از سمت در اول مسجد به طرف من آمد. چون او را از دور دیدم مکدر شدم و با خود گفتم: اعرابی است، از اهالی اطراف مسجد آمده نزد من که قهوه بخورد، و من امشب بیقهوه میمانم و دراین شب تاریک هم و غمم زیاد خواهد شد.
در این فکر بودم که او به نزد من رسید و بر من سلام کرد و نام مرا برد و در مقابل من نشست. من از این که او نام مرا میدانست تعجب کردم و گمان کردم که او از آنهایی است که در اطراف نجف هستند و من گاه گاهی نزد آنها میروم. پس از او پرسیدم: از کدام طایفه عرب هستی؟
گفت: از بعض ایشانم.
پس اسم هر یک از طوایف عرب را که در اطراف نجف هستند نام بردم.
گفت: نه از آنها نیستم.
پس مرا به غضب آورد، از روی سخریه و استهزاء گفتم: آری! تو از طریطره هستی و این لفظی بیمعنی است. پس از سخن من تبسم کرد و گفت: بر تو حرجی نیست، من از هر کجا باشم. تو برای چه به اینجا آمدهای؟
گفتم: برای تو هم سؤال کردن از این امور نفعی ندارد.
گفت: چه ضرر دارد که مرا خبر دهی.
من از حسن اخلاق و شیرینی سخن او متعجب شدم، و قلبم به او متمایل شد و چنان شد که هر چه سخن میگفت محبتم به او زیادتر میگشت. پس از توتون برای او چپقی ساختم و به او دادم.
گفت: تو آن را بکش، من نمیکشم.
بعد برای او در فنجان قهوه ریختم و به او دادم، او گرفت و اندکی از آن خورد، آنگاه به من داد و گفت: تو آن را بخور.
پس من آن را گرفتم و خوردم و ملتفت نشدم که تمام آن را نخورده و لحظه به لحظه محبتم به او زیاد میشد، پس گفتم: ای برادر! امشب تو را خداوند برای من فرستاده که مونس من باشی، آیا نمیآیی با من برویم و کناره مقبرهی جناب مسلم بنشینیم؟
گفت: میآیم، حال خبر خود را نقل کن.
گفتم: ای برادر! واقع را برای تو نقل میکنم، من از آن روزی که خود را شناختم در نهایت فقر زندگی میکنم، و با این حال چند سال است که از سینهام خون میآید، علاجش را نمیدانم و عیال هم ندارم، دلم به زنی از اهل محلهی خودم در نجف اشرف متمایل شده و چون در دستم چیزی نیست، گرفتنش برایم میسر نیست، و مرا این ملاها گول زدند و گفتند: برای گرفتن حوائج خود متوجه شو به صاحب الزمان علیهالسلام و چهل شب چهارشنبه در مسجد کوفه بیتوته کن که آن جناب را خواهی دید، و حاجتت برآورده خواهد شد و این آخرین شب چهارشنبه است، و در این شبها، این همه زحمت کشیدم ولی چیزی ندیدم، این است سبب آمدن من به اینجا و این است حوائج من.
در حالتی که من غافل بودم و ملتفت نبودم او گفت: اما سینهی تو، پس عافیت یافت، و اما آن زن، پس به این زودی او را خواهی گرفت، و اما فقر تو، پس به حال خود باقی است تا بمیری.
و من به این بیان و تفصیل ملتفت نشدم، پس گفتم: نمیرویم به سوی جناب مسلم؟
گفت: برخیز.
پس برخواستم و او در پیش روی من به راه افتاد، چون وارد زمین مسجد شدیم به من گفت: آیا دو رکعت نماز تحیت مسجد نخوانیم؟
گفتم: میخوانیم، پس او نزدیک شاخص سنگی که در میان مسجد است ایستاد و من با کمی فاصله پشت سرش ایستادم. پس تکبیرة الاحرام را گفتم و مشغول خواندن فاتحه شدم که ناگاه قرائت فاتحه او را شنیدم که هرگز از احدی چنین قرائتی را نشنیده بودم، پس از حسن قرائتش در نفس خودم گفتم: شاید او صاحب الزمان علیهالسلام باشد و سخنانی از او شنیدم که دلالت بر این امر میکرد، آنگاه به سوی او نظر کردم، پس از خطور این احتمال در دل من، در حالتی که آن جناب در نماز بود، دیدم که نور عظیمی آن حضرت را احاطه کرده است، به طوری که مرا از تشخیص شخص شریفش مانع شد و در این حال مشغول نماز بود و من قرائت آن جناب را میشنیدم و بدنم میلرزید و از بیم حضرتش نتوانستم نماز را قطع کنم.
پس به هر نحو بود نماز را تمام کردم و نور از زمین بالا میرفت، پس مشغول شدم به گریه و زاری و عذر خواهی از سوء ادبی که در مسجد با جنابش کرده بودم و گفتم: ای آقای من! وعده جنابعالی راست است، مرا وعده دادی که با هم به قبر مسلم برویم.
در این میان که حرف میزدم، دیدم نور متوجه جناب قبر مسلم شد، پس من نیز متابعت کردم و آن نور داخل در روضهی مسلم شد، و فضای روضه را گرفت و پیوسته چنین بود، و من مشغول گریه و ندبه بودم تا آن که فجر طالع شد، و آن نور عروج کرد.
چون صبح شد، به کلام آن حضرت متوجه شدم که فرمود: اما سینهات، پس شفا یافت، دیدم سینهام صحیح و سالم است و ابدا سرفه نمیکنم.
هفتهای نکشید که اسباب تزویج آن دختر، من حیث لا احتسب فراهم آمد و فقر هم به حالت خود باقی است، چنانکه آن جناب فرمود، والحمد لله. [1] .
××××××
پاورقی:1-نجم الثاقب،ص632-636. تاریخ سیدالشهداء،ص347-350